سفرنامه حسام

سفرنامه حسام

ماجرا ها، خاطرات و یادداشت های سفر
سفرنامه حسام

سفرنامه حسام

ماجرا ها، خاطرات و یادداشت های سفر

اردن: عمان - روز آخر (ژوئن ۲۰۰۶)

مسافرت من به اردن یک سفر کاری بود و طبق زمانبندی پروژه قاعدتا می بایست اول جولای به ایران برمی گشتم. ماه های اول بدون مشکل خاصی سپری شده بود اما هر چه به این تاریخ نزدیکتر می شدیم دلتنگی و بی قراری من هم بیشتر می شد. این بی قراری ها تا آنجا پیش رفت که هفته های آخر به ثانیه شماری افتاده بودم و دوست داشتم هر چه زودتر این مدت هم بگذرد و به ایران برگردم.

 

همیشه دوست داشتم شخصا احساس دوری از پدر و مادر و دوستان و بستگان را تجربه کنم. همیشه دلم می خواست احساس زندگی در کشوری بیگانه را از نزدیک لمس کنم. شاید تنها کسانی که شخصا و از نزدیک این حس را تجربه کرده باشند متوجه حرفهایم بشوند.

 

هفته های اول، برای مدتی جاذبه های کشور و شهر جدید انسان را مجذوب خود می کند. وارد دنیایی شده ایم که پیش از آن هیچ ایده ای نسبت به آن نداشته ایم. خیابان ها، خانه ها، فروشگاه ها، رنگ ها و نورها بسیار فریبنده هستند. اما پس از مدتی – بسته به کشور، این مدت می تواند از چند هفته تا نهایتا چند ماه متغیر باشد – تمام این جاذبه ها به موضوعی عادی تبدیل می شوند. آنگاه است که متوجه می شویم دلمان برای کسانی و چیزهایی تنگ شده که هیچوقت فکرش را هم نمی کردیم.

 

ناخودآگاه شروع می کنیم به معادل سازی برای دوستانی که در ایران داشته ایم. ممکن است یک فرد اسپانیایی را با یکی از دوستان صمیمی خود معادل قرار دهیم. کافی است شخصیت آنها اندکی مشابه باشد تا این معادل سازی صورت پذیرد. این موضوع کمی از دلتنگی ها می کاهد اما برای بعضی اشخاص از جمله پدر و مادر نمی توان هیچ معادلی پیدا کرد.

 

از دو هفته پیش از پرواز برگشت، چمدان هایم را آماده کرده بودم! چیزهای غیرضروری را در یک چمدان چیده و بی صبرانه منتظر بودم تا روز آخر، باقی وسایل را نیز در چمدان دوم قرار دهم.

چندین ماه بود که دور از همۀ دوستان و آشنایان و کسانی که دوستشان داشتم زندگی کرده بودم. هیچوقت فکر نمی کردم زمانی برسد که چهارشنبه سوری، روز اول عید و سیزده به در را در دفتر کار سپری کنم...

 

بالاخره روز آخر فرا رسید. پرواز ساعت چهار بعد از ظهر بود و من از هیجان از ساعت پنج صبح بیدار شده بودم. شروع کردم به جمع کردن وسایل باقی مانده. هر کدام از این وسایل خاطره ای را با خود به همراه داشتند:

 

قلیان عربی بزرگی که همان اوایل از یک مغازۀ قلیان فروشی در مرکز شهر (وسط البلد) خریده بودم و با هزار بدبختی آنرا پنهانی وارد هتل کرده بودم! قلیانی که رفیق سه شنبه های من بود در حین تماشای سریال Taken!

 

جایزه ای که در پایان پروژه بعنوان بهترین کارآیی (Best Distinguished Performance Award) از شرکت گرفته بودم و برایم بسیار باارزش بود.

 

سوغاتی های مختلفی که برای اطرافیان خریده بودم و بعضی از آنها را ماه ها در کمد نگاه داشته بودم. فهرستی داشتم از اشخاص و سوغاتی هایی که برایشان گرفته بودم، تا مبادا کسی از قلم نیفتاده باشد. انگار خودم را موظف می دانستم به همه ثابت کنم که به یادشان بوده ام.

 

صبحانه خوردم و سعی کردم خودم را با تماشای تلویزیون سرگرم کنم. چندین کانال ماهواره ای از تلویزیون هتل پخش می شد که اغلب آنها کانال های عربی بودند بعلاوۀ بی بی سی و چند کانال اسرائیلی و البته کانال شبخیز!

 

نمی توانستم در اتاق بمانم. بیرون رفتم و کمی در فروشگاه پایین هتل قدم زدم. چند قلم جنس غیرضروری خریدم تا یکی دو اسکناس درشت را خرد کنم.

 

بالاخره ساعت یازده شد. دیگر طاقت نداشتم. چمدان ها را برداشتم و رفتم پایین. کلید را به رسپشن تحویل دادم. برای آخرین بار به هتلی که چند ماه در آن اقامت داشتم نگاه کردم. به مغازه های اطراف که از هر کدام خاطرات بسیاری وجود داشت.

 

جلوی اولین تاکسی را گرفتم... "انا ارید الذهاب الی المطار"